روز اول
روز اول...
عقال را که بستم راه افتادم
قرار شده بود به هیچ احساسی رو ندهم
خصوصا احساسی که از سمت جمله های شیرین و پر لهیب تو می وزید
و چه کار مشکلی بود
روحم جمله های تو را چنان می بلعید که کویر صدسال چشم به راهی کشیده رگبار باران را
ولی عاقلانه نبود ...این طور پرداختن به چند جمله ....این طور در تب و تاب ماندن که پاسخ چه باشد....عقل جوابی پیدا نمی کرد برای این سوال پر تکرار که.......ثم ماذا..?..so what
پس زانوی شتر چموش را بستیم و راه افتادیم
در هیاهوی بچه دبستانیها که شیشه های پنجره ی هیچ اتاق خوابی حائل جیک جیکهای سر صبحشان نیست جاری شدم
در ترتیل سوره طه که از رادیوی ماشین رهگذری توی کوچه می پیچید
ذوب شدم....
وَإِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى
و اگر سخن خود را با صدای بلند آشکار کنی [یا پنهان بداری، برای خدا یکسان است]؛ زیرا او پنهان و پنهان تر را می داند.
اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ
خدای یکتاست که جز او هیچ معبودی نیست، نیکوترین نام ها فقط ویژه اوست.
وَهَلْ أَتَاکَ حَدِیثُ مُوسَىٰ
و آیا سرگذشت موسی به تو رسیده است
هنگامی که آتشی دید، پس به خانواده اش گفت: درنگ کنید؛ بیتردید من آتشی دیدم [می روم] شاید شعله ای از آن را برایتان بیاورم یا نزد آتش [برای پیدا کردن راه] راهنمایی بیابم
فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِیَ یَا مُوسَىٰ
پس چون به آن آتش رسید، ندا داده شد: ای موسی!
إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ ۖ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى
به یقین این منم پروردگار تو، پس کفش خود را از پایت بیفکن؛ زیرا تو در وادی مقدس طوی هستی.
وَأَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِمَا یُوحَىٰ
و من تو را [به پیامبری] برگزیدم، پس به آنچه وحی می شود، گوش فرا دار.
چشم باز کردم دیدم یادتو را که تصور کرده ام زدوده ام یا حداقل کمی کنار زده ام ...در تمام ذرات نسیم تکثیر کرده ام...این تویی که .در آیه ها برایم دست تکان می دهی....دلم از زیبایی ترتیل پر می کشد...یا خدای نکرده ....
عی وا دختر چرا پنجره را باز کردی سرما میخوری بخیه هات تیر میکشه
....
طینت خانوم برام بیار از تو تاقچه ...
بگیر بخواب بابا تا بچه ت خوابه
چشم
از گوگل طه را میاورم
همه چیز ش فراهم است و به همه چیز روز من مربوط
آن صحبتهای خودمانیش با موسی که کم مانده است بگوید موسا عصاتو میدی باش هی کنم
آن ماجرای شاخ و شانه کشیدن با فرعون که وقتی فرعون فضولی ملتهای گذشته را می کند سریع برمی گردد و می گوید به خدای خودم ربط دارد
آن سر کار گذاشتن موسا و قومش در میعاد طور و
از دست رفتنشان به وسوسه سامری
که سخت سخت سخت دلم می گیرد
با من است
با بتخانه ای که در مسجد من دایر است.....
چقدددددر حرف با من دارد این سوره
- ۰۱/۰۸/۱۸
چند خط اول خیلی خوب و جذاب بود.
مرسی